برگرفته از دست نوشته های یک شهید
زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند . برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم . پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم .
در 50 متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم . پاهای من خسته و دستم مجروح بود . شریان دستم هم قطع شده بود . خونریزی زیادی داشتم . صورتم زرد شده بود و به سرگیجه مبتلا شده بودم . مثل این که به مواضع عراقی ها رسیده بودیم . دیگر توان جلو رفتن را نداشتم . همراهان اصرار می کردند که حرکت کنم .
گفتم: من دیگر توان ندارم . شما که وضعتان بهتر و زخمتان کمتر است، بروید . آنها رفتند و بحمد الله ظاهرا به بچه های خودمان رسیدند . من یک اتاق خرابه ای دیدم و برای این که یک مقداری از تیر و ترکش در امان باشم، به آن جا رفتم و بی حال افتادم . بعد از چندی، سه، چهار نفر از برادران خودمان هم آمدند و در آن اتاقک به من پیوستیم وقتی آنها آمدند، گفتم: چطور به اینجا آمدید . گفتند که رد خونهای ریخته شده را گرفتیم تا به اینجا رسیدیم .
ما هم از راه منحرف شدیم . *** ناگهان صدای عراقی ها به گوشم رسید که داد و فریاد می کردند . چشمهایم را باز کردم . دیدم پنج نفر عراقی داخل اتاق آمده اند و به عربی چیزهایی به هم می گویند . ما هیچ حرفی نزدیم و از جا هم بلند نشدیم . آنها چند لگد به ما زدند و چند رگبار کنار ما زدند . ولی باز هم کسی بلند نشد